سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
داستان یک روز
جمعه 92 آبان 17 :: 4:48 عصر ::  نویسنده : mohammad

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر 

کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای

مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست

هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر

گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد.

قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.

جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش

شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم

می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر

رفت و سکه ها را محکم روی شیشه 

پیشخوان ریخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟

دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.

داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!

دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد

که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم،

قیمتش چقدر است؟

داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است،

بابایم پول ندارد تا معجزه

بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید:

چقدر پول داری؟

دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت:

اه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!

بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را

ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.

آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.

پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک

معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید

پرداخت کنم؟

دکتر لبخندی زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد .

درود بر شما ...




موضوع مطلب :
یکشنبه 92 شهریور 3 :: 9:32 عصر ::  نویسنده : mohammad

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود

هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن ,

سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا

60-70 سالشون بود .

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو

رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد

, البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو

نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه

صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا

بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی

ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون

مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم.


به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ، خوب ما همه گی مون با تعجب و

خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند

شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش

گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما

بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن

پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از

رستوران خارج شد .

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود ، اما اونجایی خیلی تعجب

کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط

ایستاده بودیم ، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر

بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف … از دوستام جدا شدم و یه جوری

که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره

اون جوان رو بابا خطاب میکنه.دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم ، دل زدم

به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ، به محض اینکه برگشت من رو

شناخت ، یه ذره رنگ و روش پرید . اول با هم سلام و علیک کردیم بعد

من با طعنه بهش گفتم ، ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو

بزرگم شده . همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ”

داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای

خودم” دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت… اون روز وقتی وارد رستوران

شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ،

همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو

شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت

میکنن ، پیرزن گفت” کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه

باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ، الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم .”

پیر مرده در جوابش گفت ” ببین امدی نسازی ها قرار شد بریم رستوران

و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته

بود ، من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار

تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده .همینطور که داشتن با هم

صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و

گفت چی میل دارین ، پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد ” پسرم ما هردومون

مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار”

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت ،

تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم … رو کردم به

اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن . بعد امدم بیرون یه جوری

فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره

همین .ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه

احتیاج نداشتیم . گفت داداشمی ” پول غذای شما که سهل بود من

حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ”

این و گفت و رفت .

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه ، ولی یادمه که چند ساعت

روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم …

واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.

پس بیاید……..

انسان واقعی باشیم

دیروز چک باطله است


فردا چک وعده ای است


امروز است که تنها نقدینه شماست


آن را عاقلانه هزینه کنید




موضوع مطلب :
یکشنبه 92 شهریور 3 :: 9:29 عصر ::  نویسنده : mohammad

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و

گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی،

این هم پولش.


بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد

و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر

خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک

مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.


ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که

احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت

می‌کشه گفت: “دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو

بردار”


دخترک پاسخ داد: “عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم،

نمی‌شه شما بهم بدین؟ ”


بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟


و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت

من بزرگتره!




موضوع مطلب :
یکشنبه 92 شهریور 3 :: 12:26 عصر ::  نویسنده : mohammad

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!




موضوع مطلب :
یکشنبه 92 شهریور 3 :: 12:2 عصر ::  نویسنده : mohammad

آلن جونز کشیش می گوید برای ساختن روح به چهار نیروی نامرئی نیاز داریم : عشق ، مرگ ،قدرت ، زمان .
عشق لازم است زیرا خدا ما را دوست دارد .
آگاهی از مرگ لازم است تا زندگی را بهتر بفهمیم .
مبارزه برای رشد لازم است ، اما نباید در دام قدرتی که در این مبارزه به دست می آید بیفتیم زیرا می دانیم که این قدرت هیچ ارزشی ندارد.
سرانجام باید بپذیریم که روح ما هر چند ابدی است اما در این لحظه گرفتار دام زمان است ، با فرصتها و محدودیتهایش .بدین ترتیب باید طوری عمل کنیم که در زمان بگنجد، کاری کنیم تا به هر لحظه ارزش بگذاریم .نباید این چهار نیرو را مشکلاتی بدانیم که باید حل کنیم ، زیرا خارج از اختیار ماست . باید آنها را بپذیریم و بگذاریم آن چه را که باید به ما بیاموزند 




موضوع مطلب :
یکشنبه 92 شهریور 3 :: 11:53 صبح ::  نویسنده : mohammad

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن




موضوع مطلب :
یکشنبه 92 شهریور 3 :: 11:49 صبح ::  نویسنده : mohammad

یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.

ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به

هم وفادارموندین ،

هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.

خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.

پری چوب جادووییش رو تکون داد و ...اجی مجی لا ترجی

دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.

حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت:

باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد با کمال پر رویی گفت : خب، این خیلی رمانتیکه ولی

چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابر این، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال

جوانتر از خودم داشته باشم.

خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه

پری چوب جادوییش و چرخوند و.........

اجی مجی لا ترجی

و آقا 92 ساله شد!

خانمش تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد از جاش بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگه همسر من

نیستی پیرمرد !!

مرد با چشمانی گریان بدنبال همسرش با پشتی خمیده می دوید و می گفت : من عاشقتم !!! حتما پیرمرد این جمله حکیم ارد

بزرگ رو نشنیده بود که : مردی که همسرش را به درشتی بیرون می کند ، به اشک به دنبالش خواهد دوید . 




موضوع مطلب :
شنبه 92 شهریور 2 :: 2:41 عصر ::  نویسنده : mohammad

داستانی عبرت آموز در مورد زندگی یک زارع  پیر افریقایی وجود دارد که به موفقیت زیادی دست یافت، ولی یک روز از شنیدن داستان

کسانی که به افریقا می روند به هیجان آمد.

 

او مزرعه خود را می فروشد و تصمیم می گیرد به افریقا برود ، معدن الماس کشف کند و به ثروتی افسانه ای دست یابد . او قاره افریقا را

در مدت 12 سال زیر پا می گذارد و عاقبت در نتیجه بی پولی ، تنهایی، خستگی و بیماری و ناامیدی ، خود را به درون اقیانوس پرت می

کند و غرق می شود.

 

از طرف دیگر ، زارع جدیدی که مزرعه او را خریده بود ، هنگامی که  به قاطر خود ، در رودخانه ای که از وسط مزرعه اش می گذرد ، آب

دهد ، تکه سنگی پیدا می کند که نور درخشانی از خود ساطع می کند.

 

معلوم می شود آن سنگ الماسی است که قیمتی بر آن متصور نیست . کسی که الماس را شناخته است از زارع درخواست می کند

که او را به مزرعه اش ببرد و محل را به او نشان دهد و زارع او را به محلی که قاطرش را آب داده بود می برد . آنها در آنجا قطعه سنگ

های بسیاری از همان نوع پیدا می کنند و بعداً متوجه می شوند که سرتا سر مزرعه پوشیده از فرسنگ ها معدن الماس است.

 

زارع پیر پیشین بدون آنکه حتی زیر پای خود را نگاه کند برای کشف الماس به جای دیگری رفته بود .

 

وقتی هدفی را برای خود تعیین می کنید فکر نکنید برای عملی ساختن آن باید سراسر کشور را زیر پا بگذارید ، شغل خود را عوض کنید

....

 

ببینید دقیقاً کجا هستید و از همان جا کار خود را آغاز کنید . در بیشتر موارد میدان های الماس خود را در همان جا خواهید یافت.




موضوع مطلب :